جدول جو
جدول جو

معنی بی برگ - جستجوی لغت در جدول جو

بی برگ
درختی که برگ هایش ریخته باشد، کنایه از بینوا، بی سر و سامان
تصویری از بی برگ
تصویر بی برگ
فرهنگ فارسی عمید
بی برگ
(بی بَ)
گیاهی که برگهایش ریخته باشد. درختی که برگ نداشته باشد. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
بی برگ
گیاهی که برگهایش ریخته باشد درختی که برگ نداشته باشد، بینوا فقیر محتاج
فرهنگ لغت هوشیار
بی برگ
((بَ))
بینوا، فقیر
تصویری از بی برگ
تصویر بی برگ
فرهنگ فارسی معین
بی برگ
برگ ریخته، خزان زده، بی چیز، بی نوا، فقیر، محتاج، محروم
متضاد: غنی، متمکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیدبرگ
تصویر بیدبرگ
برگ درخت بید، نوعی پیکان شبیه برگ بید، برای مثال نشانده یکی بیدبرگی به تیر / که از سهم او تیر چرخ است پیر (فردوسی - لغت نامه - بیدبرگ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی رگ
تصویر بی رگ
بی غیرت، کسی که غیرت و تعصب نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی بر
تصویر بی بر
ویژگی چیزی که میوه نمی دهد، بی میوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی برگشت
تصویر بی برگشت
نابرگشتنی، برنگشتنی، قول وقرار یا معامله که فسخ نشود
فرهنگ فارسی عمید
(بی بَ)
برگ درخت بید. (فرهنگ فارسی معین) :
ز سهم خدنگ تو وان بیدبرگ
بلرزد حسود تو چون بیدبرگ.
(از شرفنامۀمنیری).
، نوعی از پیکان تیر باشد شبیه به برگ بید. (برهان) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). جنسی از پیکان تیر. (شرفنامۀ منیری). نوعی از پیکان که بصورت برگ بید باشد. (از غیاث). برگ بید نیز گویند. (رشیدی) :
خدنگی که پیکانش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
نشانده یکی بیدبرگی بتیر
که از سهم او تیر چرخست پیر.
فردوسی.
به تیری که پیکان او بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
(گرشاسبنامه).
ز قاروره و یاسج و بیدبرگ
قواره قواره شده درع و ترگ.
نظامی.
زآفت بیدبرگ باد خزان
شاخ پربرگ بید دست گزان.
نظامی.
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بیدبرگش برگ بیدی.
(شرفنامۀ منیری).
ز سهم خدنگ تو وان بیدبرگ
بلرزد حسود تو چون بیدبرگ.
(شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(بی بَ)
بی ثمر. بی بار. رجوع به بر شود.
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرکّب از: بی + رگ، که رگ ندارد. بی رگ و پوست. بی جان:
بدو گفت گردوی کای پیر گرگ
تو نشنیدی آن داستان بزرگ
اگرچه برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی رگ و پوست به.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(بی بَ)
فقر. احتیاج. مسکنت. بی نوایی. فقیری. درماندگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
رهی خواهی شدن کآن ره دراز است
به بی برگی مشو بی برگ و ساز است.
نظامی.
به بی برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم.
نظامی.
بسی دلتنگی و زاری نمودیم
بسی خواری و بی برگی بدیدیم.
عطار.
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت.
مولوی.
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.
سعدی.
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
سعدی.
گر بی برگی بمرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.
دهخدا
لغت نامه دهخدا
(بی بَ گَ)
که نتوان آنرا بازگشت داد. که نتوان برگرداند.
- اعتبار بی برگشت، اعتباری است که نمیتوان آنرا برگرداند. اعتبار غیرقابل فسخ. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + مرگ، بی زوال و ابدی. (ناظم الاطباء)، که نمیرد. که هرگز نمیرد. لایموت. جاودانی. انوشه. (یادداشت مؤلف)،
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی رگ
تصویر بی رگ
کسی که تعصب و غیرت نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بر
تصویر بی بر
بدون میوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بید برگ
تصویر بید برگ
برگ درخت بید، نوعی از پیکان تیر شبیه به برگ بید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی برگشت
تصویر بی برگشت
اعاده ناپذیر نابرگشتنی، غیر قابل فسخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی برگی
تصویر بی برگی
بی نوائی، فقیری، بیسروسامانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بید برگ
تصویر بید برگ
((بَ))
نوعی از پیکان تیر که به شکل برگ بید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی برگی
تصویر بی برگی
((حامص))
فقر، نیازمندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی رگ
تصویر بی رگ
((رَ))
بی غیرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی خبری
تصویر بی خبری
ناآگاهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی رنگ
تصویر بی رنگ
آکرماتیک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی درنگ
تصویر بی درنگ
بلافاصله، بی تامل، فورا، فوری، الساعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی خرد
تصویر بی خرد
بی شعور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی خبر
تصویر بی خبر
سرزده، ناآگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی بیم
تصویر بی بیم
آمن
فرهنگ واژه فارسی سره
بی تعصب، بی حمیت، بی درد، بی غیرت
متضاد: باحمیت، دردآشنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی بار، بی ثمر، بی حاصل، بی میوه
متضاد: بارور، ثمردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خزان زدگی، بی چیزی، بینوایی، فقر، احتیاج، محرومیت
متضاد: غنا، بی نیازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی برگی، بی حاصلی، بی باری، بی پولی، بی سرمایگی، بی مایگی، بی نوایی، تنگ دستی، تهی دستی، فقر، مسکنت
متضاد: دولتمندی، تمکن، غنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی ناسزا بی غیرت
فرهنگ گویش مازندرانی
بی خاصیت، بی مزه، علوفه ی نیم خورده که خواص اصلی خود را
فرهنگ گویش مازندرانی